بازآمدم!

سلام

بعد از یک سال و اندی دوباره اینجام...

اینجا، این وبلاگ، این فضای کوچیک مجازی؛ از اسمش گرفته تا خط خط نوشته هاش، نظراتش، قالبش، آمارش، همه چیزش برای من و یه سری آدمای دیگه یادآور خاطرات و تجربه های تلخ و شیرین زیادیه...

بعضی از این نوشته ها برای من مثل دیدن فیلم روزاییه که الان آرزومه یکیشون دوباره برگرده و تکرار بشه!

بازکردن این دفترچه خاطرات مجازی، بعد از این مدت طولانی، اینقدر برام نوستالژیکه که واقعاً نمیتونم خودمو از خاطراتش جدا کنم... نمیدونم چی بگم! واقعا نمیدونم

جلوی گذشت زمان، جلوی حکمت خدا و سرنوشت احساس ضعف و گیجی میکنم.

هنوز نمیدونم کار درستی کردم برای برگشتن و نوشتن یا نه،
اما چیزی هست که منو به نوشتن تشویق میکنه...

_____________________________________________________________________________________________________

پی نوشت 1: مسلماً شرایط بسیار تغییر کرده، من هم همین طور.

پی نوشت 2: هر چند این دوره از انتخابات برای من به هیچ وجه شور و هیجان سابق رو نداشت و دلیلشم تجربه تلخ اشتباه در انتخاب دوره پیش و تا حدودی ناامیدی از بهبود شرایط بود، و هرچند به نظرم تو این شرایط یک نفر غیر سیاسی مثل رضایی اصلح تر بود؛ اما به هر حال به هواداران رئیس جمهور جدید تبریک میگم و امیدوارم که به حرف ها و آرمان هاش پایبند باشه و امید و احساسات جوونایی که اونو به اینجا رسوندن فراموش نکنه.
نهایت اینکه ایشون الان رئیس جمهور تمام ملته و منم امیدوارم تو کارهاش موفق باشه و باری از دوش مردم برداره.

پی نوشت ویژه : از تمام دوستان وبلاگی و غیر وبلاگی که در تمام مدت دورادور جویای احوالم بودن و منو فراموش نکردن بسیار سپاس گذارم، خیلی معرفت داشتن، دوستشون دارم!

امّا...

سال تحویل شد.

دعای چهار جمله ای همیشگی رو خوندم،
چندین و چند بار،
با سوز و گداز بیشتر از هر سال،
انگار شکایت میکردم به خدا...

ای خــــــــــــــــــــدا!
حوّل... حوّل حالنا... حوّل حالنــــــــــــــــــــــــا...
الی احسن الحال... "احسن الحال".

سال تحویل شد،
با اون صدای طبل و دهل و بوق و سرنای همیشگی،
با لبخند و تبریک بابا و مامان،
با شیطونی و ورجه وورجه هانی کوچولو،
با بوی اسکناس نوی عیدی که بابا از وسط قرآن در میاورد...

امّا...
امان از این امّا!

ادامه نوشته

بی مقدمه

سلام،

بدون شرح گذشته،
بدون سبک گذشته،
بدون حال گذشته،

و حتی بدون عذرخواهی برای ِ غیبت ِ طولانی ِ گذشته...!

"دوباره نوشتن رو شروع میکنم"

برخلاف همیشه،
از این به بعد،
بی مقدمه
.
.
.

شب سال نو بود،
مامانم گفت زود بخواب که فردا سال تحویل خواب نمونیا...
گفتم باشه،
زود خوابیدم،
خواب که نه،
چشمامو بستم،
به زور،
میشه به چشمات زور بگی؛ اما به دلت نه...

مثل اکثر شبهای دیگه،
تا نزدیک صبح بیدار بودم،
چشمام باز نبود،
اما دلم... فکرم...

نفهمیدم کی خوابم برد،
اما یادمه چقدر حرف زدم!
با خودم،
با تو،
با خدا...


پ.ن یک: از این به بعد "ادامه مطلب" عمومی نیست، دوستانی که دلشون میخواد خودشونو اذیت کنن و بخونن، کامنت بگذارن، ایمیل بدن، اس ام اس بدن، نمیدونم هر جور راحت تر بودن! اما اگه کسی جواب نگرفت، لطفاً ناراحت نشه. ممنون

پ.ن یک + یک: اگه بابت سوالاتون جواب میخواین، لطفاً آدرس وبلاگ، ایمیل، شماره یا هر راه ارتباطی دیگه ای که وجود داره رو هم برام بگذارین، پاسخ عمومی نداریم. بازم ممنون
ادامه نوشته

بازگشت...

بزودی بر میگردم، به اینجا، به نوشتن...

بهار مبارک.


ماه عاشقی!

این غزل فال امشب من بود، با این حال و هوایی که دارم؛ اصلاً انتظار نداشتم، نمیدونم، شاید حافظ هم با من شوخی داره یا... هر چی هست فکر کنم حال و هوای حافظ هم زمانی که این غزل رو گفته خیلی شبیه من بوده با این تفاوت که این شعر همش امیدواری به آینده است، امیدواری و ایمان به خدا و زندگی. (.)

چند روز پیش، شب عاشورا، رفته بودم یه هیئت کوچیک و باحال، یه مداح خوب و خوش صدا داشت، این شعر حسن ختام مراسم بود، که واقعاً تأثیر خوبی داشت، حال و هوای خاصی داشتم، امشب اومدن این غزل بازم اون حس عجیبو برام تداعی کرد...

(بیت اول برای همه خیلی آشناست، اما بقیه بیت ها خیلی خیلی پر معنی هستند... بهش فکر کنید، درست برداشت کنید...)


یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائماً یک سان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نه‌ای از سِرّ غیب
باشد اندر پرده بازی‌های پنهان غم مخور
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند
چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله می‌داند خدای حال گردان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شب‌های تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

.

.

.

حرفی برای گفتن ندارم، یه سکوت سنگین رو سینه ام نشسته و نمیذاره نفس بکشم...

جمعه ی بد!

کلی حس داشتم، حس نوشتن،

حس خندیدن، حس آرامش، حس بودن...

اما آرامش قبل طوفان بود!

آرامش هم نه، تایم استراحت بین دو نیمه... زندگیم همش نیمه نیمه است!

.

.

.

امروز دوباره احساس کردم که خسته شدم!

از زندگی... بهش فکر نکردم، فقط احساس کردم...


نباشی، آخر این غروب های جمعه منو میکشه...


پ.ن: چارلی، ..............................!!!!!!!!!!!!!!!


خشک؛ مثل اینجا، مثل لب هام...!

هوا سرد شده،

سرد و خشک...

تو آب و هوای سرد بزرگ شدم اما سرمای کویر رو دوست ندارم،

خشکه، بی احساسه،

تازه خشکیش به آدما هم سرایت میکنه...!

و این از همش بدتره...

لب هام خشکه، پوسته میشه، میسوزه، بیشترش بخاطر "آکوتان"ه، اما این هوا هم تشدیدش میکنه.

لب رو میشه یه کاریش کرد،

پماد، مرطوب کننده، ویتامین آ، د، ای و...

اما دل آدما رو چی...؟

فکر میکردم عصر یخبندان خیلی وقته تموم شده،

فکر میکردم Ice Age فقط یه انیمیشن واسه خندوندن بود، واسه شادی و گرمی دلهای کوچیک و بزرگ...

اما این سردی که تو نگاه و دل همه حس میکنی چیه؟؟... نگم همه؟! باشه، اما چرا این برق شادی، امید، انرژی، صداقت، سادگی و آرامشی که تو چشم عده ای انگشت شمار هست، تو نگاه بقیه نیست؟؟

میخوام جبهه بگیرم، چون دلم پره! گوشم از جوابای تکراری و من که اینجوری نیستم و این اشتباهه و اینا پره، از توجیحات دهن پر کنی که فقط یه حرفه بی جوابه واسه ساکت کردن طرف مقابل خسته ام!

ادامه نوشته

روزهای اینجوری!

عجب روزاییه...
سخت، خسته کننده، کوتاه، باحال، بی حال، یه جور عجیبی...
مثل آرامش قبل طوفان میمونه!

ولی با همه اینا برای من یه خوبیه مهم داره، ... :)

تحمل بعضی چیزا برام سخته، خیلی سخت، اما امیدوارم، به آینده امیدوارم.

ماجراهای آزمایشگاه جالبه، سر و کله زدن با دانشجوهای ترم پایینی با همه اعصاب خوردی که داره، اما همش خاطره است برام...

امشب خیلی خسته ام، هر چی فکرشو میکنم میبینم دل و دماغ نوشتن نیست، فقط اتفاق جدیدی که افتاده اینه که یک عدد فوق لیسانس ژنتیک پزشکی (اگه اشتباه نکنم!)، به توصیه یکی از اساتید برجسته، خودشونو معرفی کردن به دبیر انجمن علمی (یعنی بنده! اهم اهم...) جهت برگزاری کلاس های تقویتی فوق برنامه با هدف آمادگی بیشتر برای کنکور کارشناسی ارشد با همکاری و هماهنگی انجمن!
امروز صبح برای اولین بار اومد و دیدمش و کمی صحبت کردیم؛ ولی همچین نظر مساعد من جلب نشد (و البته دایی محسن هم)، بنده خدا آدم بدی نبود ها ولی به نظر من در یک کلمه استایل استادی نداشت!  من هنوز تدریسشو ندیدم اما بعد از 6 ترم و کلی سر و کله زدن با اساتید در سطوح مختلف، میتونم یه چیزایی رو تشخیص بدم! :دی
از طرفی کلاس تقویتی گذاشتن باید نتیجه هم داشته باشه، نه اینکه صرفاً یه چیزی باشه به اسم کلاس کنکور و بعدش بشه مثل این کلاسای کنکور کارشناسی، فقط یه پولی داده باشی و آخرشم یه جزوه چند صد صفحه ای بمونه رو دستت با کلی نکته و یه سری تستی که خودتم جواب ندادی!
در هر حال فعلا یه قرار مدار اولیه گذاشتیم تا یه سری تحقیقات انجام بدیم ببینیم ایشون چند مرده حلاج هستن بعد به صورت عمومی اعلام کنیم...

آهان یه چیز دیگه هم اینکه من نمیخوام تو آزمایشگاه بد اخلاق باشم ها، اما وقتی دوبار تو روی دانشجو ترم پایینی میخندی بعد دفه سوم برمیداره میگه آقای فلانی شما خیلی باحال ترین، همیشه سر سکشن ما شما بیاین!!! اون وقته که باید گفت........................................!! عجبا، چای نخورده که پسر خاله نمیشن! :)) شیطونه میگه با دایی محسن یه حال اساسی بهشون بدیم :پی

آخرین نکته هم اینکه الان ساعت 1 هست و فردا کوییز رادیوبیولوژی و من نمیدونم الان چرا اینقدر خونسرد و بیخیالم! ;)




پ.ن.1: طی جلسه ای که با رئیس دانشگاه داشتیم، زمان برگزاری نمایشگاه افتاد واسه هفته اول بعد از تاسوعا عاشورا، و قول مساعد هم برای بودجه گرفتیم، یکمی خیالم از اون بابت راحت شد.

پ.ن.2: ما هم آز سلولی داشتیم، این 88 ای ها هم آز سلولی دارن؟!! خدا خیر نده یکی رو!

پ.ن.3: حال مریضمون خوب نیست، براش دعا کنید :((

پ.ن.4: ...

برگ ریزونای پاییز کی چشم به رات نشسته؟

از جلو پات جمع میکنه برگهای زرد و خسته،

کی منتظر میمونه حتی شبای یلدا

تا خنده رو لبات بیاد؛ شب برسه به فردا،

کی از سرود بارون

قصه برات میسازه،

از عاشقی میخونه

وقتی که راه درازه،

کی از ستاره بارون

چشماشو هم میذاره،

نکنه ستاره یی بیاد

یاد تو رو نیاره...

خوشحال، خسته، ناراحت...

قبل از هر چیز اینکه تیتر این پست یکمی غلط اندازه، دلیل ناراحتیم خستگی نیست، پس تا آخر بخونید...


در عالم وبلاگ نویسی یا به طور کلی خاطره نویسی و وقایع نگاری، آپ نشدن وبلاگ و ننوشتن مطلب جدید چندتا دلیل بیشتر نداره، یه زمانی موضوع و ماجرا واسه نوشتن هست اما حال و حوصله اش نیست، یه زمانی حال و حوصله هست ولی خبر و موضوع قابل به عرضی نیست و یه حالت سومی هم که من جدیداً به اون گرفتار شدم اینه که مطلب و ماجرا واسه نوشتن هستا! اتفاقاً خیلی هم زیاده، اما وقت نوشتن نیست!! بعله...

تو پست قبل یه اشاره ای کردم به کار سنگین آزمایشگاه ها تو این ترم و گذشته از اون شرایط خاص خودم، حقیقت اینه که واقعاً این ترم دارم معنی صبح از خونه بیرون رفتن و شب برگشتن رو میفهمم، البته نه اینکه قبلاً خیلی خوش به حالم بوده، نه، اما این ترم کارمون با دایی محسن به جایی رسیده که خوشــــــــــــــــــــــــحال و شاکریـــــــــم که خداوند متعال جمعه ها را تعطیل قرار داد، تا فرصتی باشد برای مسئولین آزمایشگاه ها جهت تجدید قوا، باشد که دانشجویان را رستگار نمایند!

خب این از این! میدونم که شما خوانندگان فهیم به عمق مطلب پی بردید، پس بیش از این آه و ناله نمیکنم و میرم سراغ اصل مطلب... ;)

اول اینکه خوشحالم، هر چند خبری که بهم رسید یکمی تلخ بود، اما روز تولد آبجی کوچولوم چیزی نیست که شیرینیش از یادم بره :) پس قبل از هر چیز...

هانیه جـــون، آبجیه نازم، جوجه طلایی

تولــــــــــــــــــــــــــــــــــــدت مبـــــــــــــــــــــارک

Happy birthday to you

 

ادامه نوشته

شروع دوباره...

یه شروع دوباره،

نه خوبه خوب، نه بده بد!

یه مرحله جدید از زندگی...

با تجربیات جدید،

با مشکلات تازه،

با روزهای سخت و سخت تر،

با گذشت سریع و سریع تر زمان...


یه ترم جدید تو دانشگاه...

با یه شروع نه چندان خوب،

با 15+2 واحد!

با چندتا واحد جدید و دوست داشتنی اما یکمی سخت، (ایمونولوژی و رادیوبیولوژی)

با دردسر های جدیده یه انجمن علمی نوپا،

با ادامه ماجراهای پر فراز و نشیب آزمایشگاه ها و مسئولیتش،

با شب بیداری ها و جمع دوستان و کافه و...

و با یک جای خالی بزرگ و بزرگتر!


نمیخوام زود قضاوت کنم، میخوام امیدوار باشم، به یک ترم خوب، به یک آینده ی شاد...




پ.ن.1: استاد رادیوبیولوژی همشهری از آب دراومد، استاد خیلی خوبیه، ازش خوشم میاد :دی

پ.ن.2: کار آزمایشگاه سنگین و سخت شده، هرچند اختیارات ما هم همچنین :پی

پ.ن.3: انجمن علمی هم بالاخره راه افتاد، به امید موفقیتمون!

پ.ن.4: @};-

پ.ن.5: دوست خوبم، نظرتو خوندم، اگه به ایمیلت دسترسی نداری یه ایمیل جدید بده، حتماً باهام تماس بگیر، منتظرتم.

محض بودن!

سلام

این پست فقط محض بودنه! و البته بخاطر دوستای خوبی که ازم خواستن باشم و بنویسم...

آخرای ماه رمضونه، یکمی دیره ولی از همه میخوام واسم دعا کنن!



گفتنی زیاده ولی من دیگه خودم نیستم...

ماجرای خاصی نیست برای تعریف کردن، اوضاع خوبه، کنار خونواده، گاهی گردش و تفریح، گاهی مهمونی و افطاریه این روزا، گاهی با دوستای قدیمی دوران مدرسه... در حالت عادی باید بگم خیلی خوش میگذره! اما وقتی دلت جای دیگه باشه...

نمیخوام ناشکر باشم، خدایا شکرت، همه چی بهم دادی، همه چی خوبه، فقط...


من اینجا بس دلم تنگ است

و هر سازی که می بینم بد آهنگ است...

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است...

@};-


 عیدتون مبارک :)

نقطه... شاید سر خط!

تموم شد!


یه ترم دیگه هم تموم شد... و بازم قصه تکراری گذر عمر و غفلت و آه و افسوس و فرصت ها و...


ترم عجیبی بود! اصلا خوشایند نبود، ولی نمیتونم بگم بد بود! خیلی سخت بود، خیلی... هیچ وقت فراموش نمی کنم. با همه رنجی که این ترم کشیدم بازم نمیتونم بگم بد! همین...

مطمئنن عده کمی میفهمن یعنی چی، طبیعیه، اونایی که نمی فهمن خوشحال تر باشن، چون فهمیدنش نیازمند تجربه است و تجربه اش هم تلخ...


خیلی اتفاق افتاد، خیلی ماجرا داشتم، خیلی حرف واسه گفتن و نوشتن... میشه ازش یه رمان نوشت، یه رمان کامل نوشت... اما کو دستی که به نوشتن بره! کو دلی که...


گر ز حال دل خبر داری بگو...

وَر نشانی مختصر داری بگو...

مرگ را دانم، ولی تا کوی دوست...

راه اگر نزدیک تر داری بگو...


و امشب... آخرین شب... نه، آخرین سحر این ترم، هوایی بس مزخرف، تنها، سکوت، کویر مرکزی ایران، یزد!


" ای ستاره، باورت نمی شود؛

آن سپیده دم که با صفا و ناز

در فضای بی کرانه می دمید

دیگر از زمین رمیده است.

این سپیده ها سپیده نیست؛

رنگ چهره زمین پریده است! "



پایان ترم 2-89.



پ.ن.1: دیشب با اینکه جشن تولد بود و به عبارتی گودبای پارتی این ترم، ولی بسی دلم گرفته بود... خداحافظی و قصه ی غصه که...

پ.ن.2: امشب با دایی محسن و یکی از دوستان رفتیم به اتفاق "جدایی نادر از سیمین" رو دیدیم، سینما خلوت، مود افسرده، فیلم هم که دیگه نیازی به تعریف نداره... خلاصه بسی خاطره انگیز شد امشب.

تابلو

از آخرین باری که نوشتم حدود 5 ماه میگذره...

نیستم...

اینجا رو نمیگم، کلاً نیستم!

نه اون پسر خوب با اسم مستعار مانی جون که یه زمانی بودم، نه اون چیزی که دوست داشتم باشم، نه هیچی! فعلاً فقط نیستم.

دلم گرفته، پُره یا بهتره بگم لبریزه،

نه...! اصلاً نیست که بخواد پر باشه

...


بله، دقیقاً همین جوری شدم، مثل همین چند خط؛ مبهم، بی معنی، ...

اینجا نمیشه، تو فکر اسباب کشی ام

من + یک سال



تولدم مبارک...

خواستن، توانستن است آیا؟!

میخوام بنویسم امّا نمیشه...!

بهار مبارک...




سال نو همگی مبــــــــــــــــــــــارک!

عشق و ایمان

ایمان بی عشق اسارت در دیگران است و عشق بی ایمان اسارت در خود.

ایمان بی عشق تعصبی کور است و عشق بی ایمان کوری متعصب!

عشق بی ایمان های و هوایی است برای هیچ و عطشی است به سوی سراب و شتاب دیوانه واری است به سوی فریب و دروغی است که آن را نمیشناسی مگر به آن برسی و چون به آن برسی و چون به آن رسیدی همچون سایه ای موهوم محو می گردد و جز خاکستر یاس و بیزاری و نفرت بر جا نمی ماند.

عشق بی ایمان تا هنگامی هست که معشوق نیست و چون هست شد نیست می گردد. این عشق با وصال پایان میگیرد و آن عشق با وصال آغاز...

و اما ایمان پس از عشق! چه بگویم...؟

                                                                               گفت و گو های تنهایی - دکتر شریعتی


22 بهمن مبارک!




                                    هستیم...
                                                  بر آن عهد که بستیم!

ترم از نو و روزگار از نو...

سلام

بر عکس همیشه یه سلام سرد و بی روح مثل حال خودم! قصد نوشتن نداشتم فقط خواستم... بیخیال مهم اینه که یه چند خطی در خدمتتون هستم!

یه ترم دیگه هم شروع شد... یه ترم جدید با تمام ماجراها و تلخ و شیرینی هاش و البته برای من خیلی متفاوت با ترم های گذشته... خسته ام، آشوبم، تنهام، تنها تر از همیشه و امیدوار در عین نا امیدی...



بعد از ماجرای طاقت فرسای تهیه بلیت برگشت به یزد و اوضاع نامساعد جوّی و بدنبال اون شرایط نامناسب جاده و سفر بسیار خسته کننده با اتوبوس (که حتی یادآوریش هم برام زجرآوره!!!) دیروز ظهر رسیدم. اینجا هوا خوبه، البته شب ها هنوزم سرده و خب خونه ی منم طبق معمول سرده و گرم بشو هم نیــــــــــــــست!

ادامه نوشته

چرا...

اکثریت مردم زندگی می کنند بی آنکه نیازی داشته باشند به اینکه بدانند « چرا؟ »

در اینها ، زندگی کار خویش را می کند و می داند که چه می کند و هر گز از آنها نمی پرسد که دوست می دارند یا نه ، طرح دیگری را می پسندند؟ اینها وسائل جاندار طبیعت اند و از وسیله کسی نظر نمی خواهد !

و اقلیتی هستند که می خواهند بدانند و گاه و بیگاه گریبان زندگی را می چسبند که : تو چه ای؟ چه می جویی؟ کجا می روی ؟ بالاخره چه؟ با ما چه کار داری؟

مذهبی ها حل کرده اند : « زندگی می کنیم تا رضایت خدا را کسب کنیم و در زندگی پس از مرگ پاداش گیریم »! زندگی یک مجال یا یک پاچال « کسب» است .

باغ بهشت و در ان هر چه بخواهی ، شکم چرانی و چشم چرانی و چریدن  ! معنویت های دنیا و تقوی هایش که بدل می شود به مادیات های آخرت و هوس بازی هایش  ! یعنی: « دین » ! و مجموعه این فعل و انفعالات شیمیایی یعنی « زندگی» !

 

و بی مذهبها هم حل کرده اند ! بهشتِ آخوندی را از آن سوی مرگ عقب کشانده اند آورده اند به این سوی مرگ : زندگی ! و همین . و شکاکان! بدبخت ها! نه به خیال پر شکوهی سیرابند ، نه به «حال» راستینی سیر ! خسر الدنیا و الاخرة !

 

و فیلسوف ها !  دروغ های مجسّم رقت آور ! برای زندگی به معنایی و هدفی رسیدن! اما همچون اکثریت مردم زندگی می کنند ! و از آن میان تک و توک هنرمندان راستین و بزرگ و عجیب ! درست بر عکس فیلسوف ها بر معنا و هدفی ویژه زندگی می کنند و همچون اکثریت مردم بدان می اندیشند، یعنی نمی اندیشند ، یعنی کوششی نمی کنند تا برایش تعریفی فیلسوفانه پیدا کنند! اینها خود تعریف خاصی از زندگی هستند.

وانگوگ ، میکلانژ ، سولانژ ، مهراوه و … آن پیامبر شور بختی که پس از خاتمیت مبعوث شد و تنها بر یکی! و دیگران همه ملکش خواندند و یا حکیم و … قدری این و قدری آن و قدری چیزهای دیگر و همه بی قدر و همه هیچ! و امتش یک تن! یک همه و یک هیچ!

و اما، من، برادر! هیچ کدام از اینها نیستم ، می دانم که از آنهایم که باید بدانند چرا زندگی می کنند و می دانم که چرا!

 

دکتر شریعتی

باز این چه شورش است که در خلق عالم است...

بالاخره محرم رسید!

دلم تنگ شده بود! خیلی تنگ... برای امام حسین... برای مظلومیتش... برای همه چیش... 

خوشحالم هنوز این گذشته سرخ رو فراموش نکردم! امیدوارم این گذشته با یه آینده سبز، هر چه زودتر جبران بشه...


محرم آمد...

دلم گرفته، به اندازه کل دهه محرم اشک برای ریختن دارم...

ادامه نوشته

امید، انرژی، هدف!

سلاااااااااااام بر همگی...

من برگشتم! هم برگشتم به یزد و هم به نت... خیلی دلم تنگ شده بود! هم برای اینجا و دوستام و هم برای نت!!! آدمیزاد رو میبینین تو رو خدا، خیلی زود عادت میکنه، دل می بنده، و حتی گاهی فراموش میکنه! و هر جا هست دلش برای جایی که نیست تنگ میشه... حس بی نهایت طلبی که میگن همینه... من که خودم کلی آرزوهای قشنگ دارم، و خب شاید بهتره بگم هدف های قشنگ، چون نمی خوام اونا رو دست نیافتنی و دور دراز تصوّر کنم، دوست دارم به چشم یه هدف بهشون نگاه کنم، هدف های بزرگ، امّا نه وهم و خیال...

جای همگی خالی بود، عید تا عید رو خونه بودم، خیلی خیلی خوش گذشت. دلم خیلی تنگ شده بود، برای همه خونواده،بخصوص آبجی کوچولوم... تمام این مدت برام خاطره بود. دیروز برگشتم، پر انرژی، آماده برای ادامه ی این ترم و به امید خدا یک نتیجه عالی در آخر!

 

Green Mind!

ادامه نوشته

Sky Ladder...

بله... دوباره اومدم! دیگه کم کم داشت صدای همه در میومد... راستش با اینکه اوایل هدفم از ساختن این وبلاگ و نوشتن خاطرات روزانه، فقط حفظ این خاطرات برای خودم بود، باید اعتراف کنم که تو این مدّت کوتاه و تو همین فضای وبلاگی، دوستای خیلی خیلی خوبی پیدا کردم، چیزای خیلی خیلی زیادی یاد گرفتم، تجربیات خوبی کسب کردم و الان یه جورایی خودم رو به این فضا وابسته می بینم، دوست دارم باشم، نه اینکه بخوام دیده بشم یا خود نمایی کنم یا رقابت با هر چیز شبیه اینها، در واقع از بودن در این فضای مجازی صمیمی احساس رضایت می کنم، از اینکه دوستای خیلی خوبی دارم که نوشته های معمولی و ساده ی من رو میخونن خوشحالم، و هر چند این وبلاگ نویسی هنوز برای من کاملاً روتین نشده، (که اونم بیشتر به خاطر کمبود وقت و فشردگی درس هاست) و اگر می بینید گاهی دیر میام، اینجا رو فراموش نکردم و همیشه تو فکر آپ کردن وبلاگ هستم ولی گاهی واقعاً نمیرسم!

این هفته با اینکه فقط دو سه روز ازش گذشته، ولی برای من هفته سنگین و پر کاری بوده... دیروز با یک کوییز متون زیستی و امروز هم با میدترم فیزیک... که هیچ کدومش رضایت بخش نبود! و فعلا تنها چیزی که آرومم میکنه اینه که فردا دارم بر می گردم خونه... حس خوبی دارم... پس فردا عیده و قصد دارم تا عید غدیر بمونم. البته  بیشتر  از حس دلتنگی تو این دو ماه دوری، حس خستگی و تکرار شدنه که اذیتم می کنه... واقعاً به یکمی تنوّع نیاز دارم...


دوست دارم اینجا باشم!


میخوام از این به بعد کوتاه تر بنویسم، خیلی کوتاه تر از همیشه ولی جدیدتر و بروز تر! البته این تصمیم رو بعد برگشتن عملی می کنم! بنابراین تو این 10 روز، شاید نباشم ولی از اون به بعد پر انرژی تر از قبل بر می گردم...


پ.ن.اوّل و آخر: هفته ی گذشته یه تجربه ی جدید کسب کردم! جدید امّا تلخ... یکی از دوستان یه حرفی زد که فکر می کنم در مورد این تجربه ی من کاملاً صدق میکنه!!! " تو این دنیا هر چه کمتر دوست بداری، بیشتر دوستت میدارند..." این حرف یه جورایی شبیه حرف حضرت علی هستش که میگه هر چی بیشتر دنبال دنیا باشی، اون از تو دورتر میشه و بهش نمیرسی، ولی هر چی بهش کم توجهی کنی، اون دنبال تو میاد...

یه جایی خوندم که " تفاوت انسان و درخت در این است که درخت ریشه در خاک می دواند و انسان ریشه در آسمان! " پس باید مواظب باشیم که ریشه هامون کجا محکم شدن! تو خاک یا تو آسمون؟؟!... فکر می کنم یه چند وقتیه ریشه هام راهشونو گم کردن و دارن سر پایینی میرن! باید ارتباطمو با آسمون محکم تر کنم...


باران!

آخر هفته خــــــــــــــــــــــــــــــــــوب!

 

به به! به این میگن یه آخر هفته ی خوب...

بهله... بعد از مدّت ها بالاخره یه آخر هفته شاد و پرنشاط رو تجربه کردم، یا بهتره بگم کردیم! با اینکه این موضوع مربوط به دیروز میشه ولی فکر کنم علاوه بر رفع خستگی و کدورت خاطر ناشی از وقایع هفته ای که گذشت، تا چند روزی هم انرژی مثبت برای شاد بودن رو فراهم کنه...

صبح پنج شنبه طبق اعلام قبلی، قرار بود جهت برگزاری یک مینی کارگاه تخصصی زیست شناسی سلولی، بریم مرکز ناباروری... شب قبلش با عده ای از دوستان قرار گذاشتیم تا صبح کمی زودتر سر خیابون منتهی به مرکز IVF حاضر باشیم تا هم کمی پیاده روی صبحگاهی داشته باشیم و هم از هوا و محیط لذت ببریم. خب عدّه از دوستان که کمی تنبل تشریف داشتن، زیر بار نمی رفتن و خلاصه هر چی از ما اصرار از اونا انکار که صبح سرده و ما خوابمون میاد و اینا، در صورتی که فقط باید یک ساعت از خواب مبارکشون میزدن! به هر حال جمع پنج شش نفره ای اعلام آمادگی کردن و خلاصه قرار شد همگی فردا رأس ساعت 7 ، در محل قرار حاضر باشیم. البته ناگفته نمونه که یک سری افکار شیطانی هم مطرح شد تا اونایی که نمیخوان بیان رو هم از خواب بندازیم، ولی خب فقط بخاطر حرمت یوم الله 13 آبان (!!!) صرف نظر کردیم!

ادامه نوشته

بازگشت اژدها...!!

سلام...

هفته جبرانی ها هم تموم شد! یک هفته بدون استاد محسن نفس کشیدیم و امروز همونطوری که حدس میزدم با اومدنش دوباره ماجراهای من و دیگران شروع شد...

صبح دوشنبه مطابق معمول همیشه با استاد سافرانین (!!) کلاس داشتیم... مثل همیشه طبقه سوم، کلاس گرم، لالایی استاد و جزوه ننوشتن هم مزید بر علت تا یه چرت حسابی بزنم!! امّا متاسفانه صدای جوشکاری که از تو حیاط دانشگاه میومد، مانع از چرت زدن میشد، ضمن اینکه استاد از اوّل تا آخر کلاس زوم کرده بود رو من! خلاصه یه جوری خودمو مشغول کردم... آخر کلاس هم دو نفر از خانوم ها کنفرانس داشتن... نکته جالب در مورد نفر اول این بود که ایشون مثل بلبل بدون وقفه و یک نفس یک ربع، بیست دقیقه ای حرف زد! غلط نکنم یه کپسول اکسیژنی چیزی بهش وصل بود!!! یه بند حرف میزد... خلاصه که آخر کاری همه ناز نفسش یه کف مرتّب زدن...!!! نفر دوم هم که خب کنفرانسش حرف نداشت، بخصوص پاورپوینتش (!!) و بیشتر از اون لپ تاپش!!!!!


توضیح نوشت (!): ادامه مطلب این پست به دلایل امنیّتی رمز داره، دوستان جهت دریافت رمز کامنت بگذارند!

ادامه نوشته

رد پای روشنایی...

رد پا!

خبر تازه ای نیست... فقط هفته ی پیش بود، چند سایه که از کوچه پشتی می گذشتند، تاریکی عبورشان را روی زمین جا گذاشتند... و من امروز رد پای روشنایی را روی زمین دیدم... خوشحالم که هنوز، گاهی گذرش اینجا می افتد!

ادامه نوشته

هستم ولی نیستم...

نیستم، هستم، هم هستم هم نیستم! یعنی یه جوری فقط هستم... میدونین چی میگم، فقط هستم، ولی در اصل نیستم... مطمئنم الان میگین فقط دیوونه هستم! ولی خب نه... جدی گفتم... این روزا یه جای دیگه ام، حالا کجاش بماند. حال و حوصله ام هم رفته، نیستش، غلط نکنم همون جاییه که در اصل هستم، خلاصه هر جا هست، اینجا نیست!

Alone in the world!

ادامه نوشته

ضامن آهو...

السلام علیک یا علی ابن موسی الرّضا

حق معرفت به هر نگاهم داده، در حلقه عشق خویش راهم داده، اینها همه اش علتش فقط یک چیز است، ایرانیم و رضا پناهم داده...

"عـــــــــــــــــــــــــــیـــــــــد بـــــــــــــــــــر شــــــــــــــــــــــــما مـــــــــــــــــبارک"

این متنی بود که احسان به مناسب امشب تو مسیجش برام فرستاد و من هم علاوه بر اینجا، برای حدود 30% کانتکت های گوشیم فرستادم!!! البته طبق معمول شب های عید که کوه به کوه میرسه ولی مسیج به آدم نمیرسه (!)، حدود 10% از اونا فِیل شد و من هم بعد از یک بار تلاش مجدّد بی خیال قضیه شدم...

بعله، یه عید دیگه و یه سال دیگه! نمی دونم چرا هر مناسبتی میاد من ناخودآگاه به فکر گذشت زمان میفتم! چون نمی خوام این موضوع تکراری رو دوباره گردگیری کنم، میرم سراغ ماجراهای من و دیگران!

ادامه نوشته

عجیـــــــــــب امّا واقعی...!

درست برعکس این اواخر که اصلاً حال و حوصله ی نوشتن نداشتم، امروز خیلی دلم میخواد بنویسم...! عجیبه... آره برای خودم هم عجیبه، نه فقط اینکه دوست دارم بنویسم، بلکه کلاً این یکی دو روزه عجیب غریب شدم، خودم، عادتها، کارام... زندگیم! نمیدونم... همه چی یه جوری شده! بخصوص امروز... یه جوری که نکات منفی اش بیشتر از نکات مثبتشه و خب همینه که نگرانم میکنه!

باورتون نمیشه... مجموعه ای از تضاد ها که بیشتر خنده داره تا تامّل برانگیز... مثلاً حس انرژیک و نشاط خاصی که در کنارش تنبلی و خواب آلودگی هم هست!!؟ یا احساس خوشحالی و امیدواری که همراهش یه استرس و اضطراب عجیب ته دلم رو قلقلک میده!! و از همه بدتر شرایطیه که به دنبال این تضاد ها و تجربیات حسی جدید بوجود اومده، یه جور بن بست مغزی! یا به قول خودمون هنگ کردن، چِت بودن و یه چیز دیگه خیلی مؤدبانه نیست ولی کاملاً مصداق داره!!!


پ.ن.فوری: متأسفانه امروز وبلاگ دوست عزیزم دایی محسن® به دلیل نامشخصی فیلتر شد! و من واقعا نسبت به رویه ی پیش رو در اجرای ممیزی و فیلترینگ بخصوص در بخش سیاسی و اجتماعی نگرانم. این نحوه ی برخورد جای هیچ گونه دفاعی رو باقی نمیذاره و مصداق واقعی خفقان در فضای مجازیه!!؟ و جالب اینجاست که در جامعه حقیقی هم تا این حد سخت گیری وجود نداره که اینجا ما شاهد اون هستیم! واقعاً متأسّفم!

ادامه نوشته